سیل
شهر در هياهوي باران گم شده بود و من به دنبال تو گيج و منگ تن به
گريه آسمان سپرده بودم.
خوشباوري در روحم لنگر انداخته بود .باور كرده بودم مي توانم تو را از ياد
ببرم.
پياده روي هاي شهر پر شده بود از ترس سيل و من كنج دلم اميد به
غسل باران داشتم.
آيا باران قدرت شستن غم ، فقر ، وحشت مرگ ، كينه، خيانت و خفقان را
از اتمسفر شهر داشت؟
مردم شهر بي تاب در گذر سيل محو شده بودنند و من همچنان در فكر
رهايي از كابوس تو بودم .
سيبي سوار بر وحشت سيل از روبرويم گذشت . كودكيم حس شيطنتي
ديگر را در دلم تازه كرد.
با تمام وجودم تن به گذر سيل سپردم.
باورم شد
"ساراي" عاشق را سال هاست كه سيل باخودش از وطن برده !
سه شنبه 2 فروردین 1390 - 10:53:09 AM